شایناشاینا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 2 روز سن داره

شاینا شاهدونه ی زندگیمون

دختر نفس باباست...

شاینا نفس باباشه...دختر که باشی_نفس بابایی_لوس بابایی_ عزیز دردونه ی بابایی.حتی اگه بهت نگه دستت رو میذاره رو چشماشو میگه: این تویی که به چشمای من سوی دیدن میدی. خلاصه دختر یک کلام...   نفس باباست......   ...
30 مهر 1392

دل نوشته ی مامان مریم برای شاینا

پرنسسم روزی که تو بیمارستان برای اولین بار دیدمت دو تا چشم مشکی کوچولو   آنقدر کوچیک بود ی که پرستارها بهت می گفتن چشم دکمه ای . و با موهای پر   مشکی مثل یه عروسک کوچولو تو دستگاه خوابیده بودی و امیدم به خدا بود و با   دلی شاد و محکم به دیدنت می اومدم و می گفتم عروسک کوچولو ی من تو   هم توکلت به خدا باشه .وقتی مرخص شدی و اومدی خونه خیلی می ترسیدم   بغلت کنم باز توکلم به خدا بود کمکم کرد که یک مادر شجاع و نترس باشم .   یادش بخیر اکثر ساعت ها رو خواب بودی خیلی می ترسیدم و ساعتها نفس   کشیدنت را نگاه می کردم ....و تا صبح بالا سرت می نشستم که مبادا ...
30 مهر 1392

عکسهای 15 ماهگی شاینا

مامان جون الان چند تا عکس از پانزده ماهگیت پیدا کردم  خوشم اومد بابایی گفت که برات بذارم   عسلم چرا ناراحتی؟   اینجا هم با مهتا جون سوار دوچرخه اش شدین     ...
28 مهر 1392

خوشمزه ترین میوه تو جا میوه ای

سلام پرنسس کوچولوی من ببخش که دیر وبلاگت رو آپ میکنم چند روزیه که سرما خوردی و بیشتر حواسم به شما بود و وقت نمی کردم به وبلاگت بیام نازگلم روز به روز حر کاتت شیرین و بامزه تر می شه چند روز پیش رفتیم خونه دایی کامبیز که سیسمونی نی نی شون رو بچینیم مهتا جون هم اومده بود شما دوتا فسقلی ها همه ی وسیله های نینی رو به هم ریخته بودین از بس که شیطونی میکردی دایی هم تو رو گذاشت تو ظرف جا میوه ای که دست به چیزی نزنی چقدر هم ذوق می کردی اینجا هم با مهتا جون خاله بازی می کردین مثلا مهتا مامانت شده بود تو هم نی نیش       زندگی با تو زیباست تو که نگاهت این همه مهربانیست...    ...
28 مهر 1392

برای دخترم....

برایت از امن ترین مکان دنیا یعنی حجم تپنده قلبم می نویسم وقتی به   وسعت چشمان معصومت می نگرم و تو خیلی عمیق ژرفای نگاه مرا   تعقیب می کنی بالاترین نه والا ترین احساس ملکوتی را به نظاره می    نشینم .   هرگاه در آغوشم آرام به استقبال رویاهای شیرین کودکانه ات می رو    ی و با هر تپش قلبم نفسی تازه می کنی عطر نفسهایت شوق زندگی را به من می دهد.                         ...
26 مهر 1392

روز کودک

برایت از امن ترین مکان دنیا یعنی از حجم تپنده قلبم می نویسم وقتی به وسعت چشمان معصومت می نگرم و تو خیلی عمیق ژرفای نگاه مرا تعقیب می کنی بالاترین نه والاترین احساس ملکوتی را به نظاره می نشینم . هرگاه در آغوشم آرام به استقبال رویاهای شیرین  کودکانه ات می روی و با هر تپش قلبم نفسی تازه می کنی عطر نفسهایت شوق زندگی را به من هدیه می دهد هدیه ایست ناقابل به مناسبت روز کودک   کودکم روزت مبارک   ...
16 مهر 1392

دخترم....

نگاهت را دوست دارم چون به من آرامش می دهد. آن هنگام که در آغوش منی آرامم می کنی. با دستان کوچکت تمام احساسم را به اغوش می کشی. و من لبریز حضور تو می شوم. دوستت  دارم. زیباترینم, زندگی در چشمان تو معنا می شود و احساسم با نگاه تو متولد.  دوستت دارم و میخواهم هزاران بار این جمله را بر زبان آورم.   ...
15 مهر 1392

18 ماهگی پرنسس شاینا

پرنسسم:   یک جهان قاصدک ناز به راهت باشد بوی گل ,نذر قشنگی نگاهت باشد و خداوند شب و روز و تمام لحظات با همه قدرت خود پشت و پناهت باشد   شاهدونه ی من 18 ماهگییت مبارک ...
13 مهر 1392

اخ جون پارک

دیروز که از خواب پا شدی فقط میگفتی  باب باب ( یعنی تاب تاب ) بردمت تو حیاط کمی تاب خوردی بعد زود اومدیم بالا چون میخواستم درست کنم بابا امیر هم قول داد غروب ما رو پارک ببره بعد از ناهار کمی لالا کردی  و بردیمت پارک       این هم پارکی که ماهه قبل با خاله زهرا و مهتا جون رفتی     ...
13 مهر 1392

آخرین جمعه تابستان 92

آخرین جمعه تابستان با بابا امیر و خاله آزیتا رفتیم لاهیجان ساعت 11 صبح حرکت کردیم ساعت 2 رسیدیم بابا امیر ما رو برد رستورانی که همیشه تعریف غذاش رو میکرد . حق با بابا جون بود واقعا غذاش عالی بود البته شما اینقدر شیطونی میکردی نفهمیدم چی خوردم     بعد از غذا رفتیم تله کابین  داخل محوطه پارک برای بچه ها گذاشته بودن وقتی چشمت به پارک خورد خیلی ذوق زده شدی دوست داشتی بری با همه ی وسیله ها بازی کنی البته بیشتر وسیله هاش تو رده سنی شما نبود  چنی تایی که خطرناک نبود با بابایی با هم سوار شدید     اینجا هم دست یه نینی بادکنک دیدی به بابا امیر اشاره دادی که این بادکنک رو میخوای ...
13 مهر 1392